loading...
we love ، you love

X بازدید : 19 یکشنبه 21 آبان 1391 نظرات (0)

سلام يه سلام گرم و دوست داشتني به شما خواننده گرامي ...

چه شبهایی با رویای تو خوابیدم

                                                    نفهمیدی

           چه شبهایی که اسم تو رو لبهام بود

                                                   نمیشنیدی

         چه شبهایی که اشکامو به تنهایی نشون دادم

 

        از عمق فاصله آروم واسه تو دست تکون دادم

 

          چه شبهایی با شب گردی

                      شبو تا صبح می بردم

              نبودی ماه جون می داد

                                         نبودی بی تو میمردم

             چه شبهایی دعا کردم یه کم

                 این فاصله کم شه

 

              یه بار دیگه نگاه من تو رویاهات مجسم شه

 

 

     توی این خونه یخ می بست تن سرد سکوت من

 

          چه قدر جای تو خالی بود

                      چه شبهای بدی بودن

     ولي حالا تو اينجايي

                   ديگه گذشت روزايي كه شب بودن

X بازدید : 14 پنجشنبه 25 آبان 1391 نظرات (0)

شبا مستم ز بوی تو.. خیالم بازه روی تو
خرامون از خیال خود.. گذر کردم ز کوی تو

بازم بارون زده نم نم.. دارم عاشق می شم کم کم
بذار دستاتو تو دستام.. عزیز هر دم، عزیز هر دم

 

 گناه من تویی جادو.. نگاه من تویی هرسو
نرو از خواب من بانو.. تویی صیاد منم آهو

شب تنهايي زار و.. کسی هرگز نبود یار و
خراب یاد تو بودم.. تو بردی از نگات مار و

بازم بارون زده نم نم.. دارم عاشق می شم کم کم
بذار دستاتو تو دستام.. عزیز هر دم، عزیز هر دم

مازیار فلاحی

X بازدید : 13 پنجشنبه 25 آبان 1391 نظرات (0)

راز آن چشم سیه گوشه ی چشمی دگرم کن
بی خودتر از اینم کن و از خود به درم کن

یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم
یک جرعه ی دیگر بچشان، مست ترم کن

 

شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن

دارم سر  پرواز در آفاق تو، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن

عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن

صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست
باران من خاک شو و بارورم کن

افیون زده ی رنجم و تلخ است مذاقم
با بوسه ای از آن لب شیرین شکرم کن

پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه
تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن

شرح من و او را ببر از خاطر و در بر
بفشارم و در واژه ی تو، مختصرم کن

حسين منزوي

X بازدید : 23 چهارشنبه 24 آبان 1391 نظرات (0)

میگ میگ ...من اومدم!-سلام،بارانم تنها گل زندگیه رامبد ، علاقه ای به نوشتن نداشتم اماخب مگه میشه هسملیم چیزی بخواد و نه بگم.

اینکه چطو آشناشدیمو...نفسم داره میگه؛گرچه هیچ نوشته ای نمیتونه احساس مارو بیان کنه...

احساسی که من و رامبدو نزدیکه دوساله باتمام سختیاش کنارهم نگه داشته وروز به روزبیشتر همدیگه رو دوست داریم

رامبد یه مرد واقعیه،یکی که میشه بهش تکیه کرد بهش اعتمادکردو...

خداروشکرکردم ، همیشه که رامبد رو تو مسبرزندگیم گذاشت تا خیلی چیزا ازش یادبگیرم :

مهربونی،عشق،وفاداری،سادگی ،صمیمیت

رامبد برامن قابل توصیف نیست

به خودش هیچوقت نگفتم اما الان میگم که بدونه،خیلی روح بزرگی داره رامبدم.

بودن کسی توزندگی ،کسی که میدونی بی دلیل دوست داره با ارزش ترین هدیه ای که خدا میتونه به هرکس بده...

دوستت دارم مهربونم


X بازدید : 17 چهارشنبه 24 آبان 1391 نظرات (0)

خلاصه فرداش دوباره حرف زديمو قرار شد بهم افتخار بده كه خوب بشناستم تا نتيجه بگيره دوسم داله يا نداله !!!!!!!!!
هر روز باهاش حرف ميزدمو تمام تلاشمو ميكردم كه بهش ثابت كنم دوسش دارم و حاضرم همه زندگيمو بهش بدم.
چند بارم بيرون رفتيمو باهم حرف زديم... خيلي ميترسيدم اون برام همه چيز بود نبايد از دست ميدادمش يكم اوضاع پيچيده بود ...
مابا هم خیلی فرق داشتیم از خیلی جهات!مثل خانواده،سن،مذهبو...به خاطر همین تفاوتا میترسیدم که بگه نه و همه چی خراب شه.
ديونه شده بودم به زمينو زمان ميكوبيدم كه بانوووو مارو به غلامي قبول كنه اما بانو انگار نه انگار اصلا احساس نداشت
اون همه احساسو خرج ديوار ميكردم عاشقم ميشد اما بانو سنگ تر از ديوار بود
و اما بلاخره در تاريخ 1390/2/7 بانوو زنگيد:
باران :‌ رامبد؟
من :‌جانم عزيزم؟؟
باران:‌يه چيزي بگم؟؟
من: بگو گلم !!
باران : دوست دارم !!!
من‌: واقعاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
باران : آره عزيزم.
من :‌ ديونه انقد خوشحالم كه حد نداره نفسم واي ديونه با دوينا عوضت نميكنم
باران : خوبه! نزنه به سرت ديونه بازي دراري عجقم!
(من هیچی نداشتم برا آینده و باران با این وجود بهم گفت دوسم داره!وقتی پرسیدم چرا ؟گفت بی دلیل)
و ....

خلاصه پر رو نشيد... تا اينجا بود جريانه عاشقي ...
بقيش مونده

X بازدید : 15 دوشنبه 22 آبان 1391 نظرات (0)

به اينجا رسيديم كه برا سفارش رفتيمو و خودتون خونديد ديگه ...
بعدش اونا رفتن نشستن منم پشت سرشون رفتم. بعد از خوردن بستني من ديگه رفتم اونا موندن با دوستاشون...
تو راه برگشت همش تو فكرش بودم لبخندش از ذهنم پاك نميشد...( كي ؟ (( م )) !!!!!! نه بابا بارانو ميگم )
چند روز گذشت و من همش به اون فكر ميكردم ثانيه به ثانيه... خلاصه از هر راهي كه شد شمارشو گير آوردم و شروع كردم به صحبت در مورد (( م )) چون تنها بهونم بود.
بد نگام نكنيد!!! بد جنس و بي انصاف نيستم گاهي آدم ناچاره بد باشه...
بهش گفتم به عنوانه يه خواهر باهام در تماس باشه اينجوري هم خودم ميشناختمش دقيق هم اون منو ميشناخت
يكم بد جلوه ميكنه ميدوونم اما خب گفتم كه گاهي مجبوريم.
زمان ميگذشت و من مجبور بودم تظاهر كنم كه (( م )) رو دوست دارم و حتي بهش ابراز علاقه كنم كه شك نكنن خيلي ميترسيدم كه از دست بدمش نبايد اشتباه ميكردم تصميم گيري سخت بود.
يك ماهي گذشت و خيلي بهش نزديك شده بودم تا اونجا كه راه ميداد باهاش در تماس بودم راستش انقد از ، از دست دادنش ميترسيدم كه گاهي ميگفتم تا ابد اينجور ادامه بدم اما نشدني بود
بلاخرا دلو به دريا زدمو باهاش تماس گرفتمو تصميم داشتم بهش بگم كلي منو من كردم و اين بود حرفاي ما :
من:باران اینی که میخوام بگم آمادگیه شنیدنشو داری؟
باران:آره بگو   
من:فقط آروم باشی مطمینی میخوای بدونی
باران:داری میترسونیم بگو دیگه
من: باران من راستش تواین مدت که با م بودم یکی دیگه رو دوست داشتم
باران:چی گفتی؟؟؟؟؟؟
من:یه نفره دیگه رو میخوام
باران:نمیفهمم چی میگی!پس م چی؟؟؟
خب حالا کی هست ؟بگو شاید بتونم کمکت کنم
من:یکیه که تو چشماش نگاه کردم ولی نفهمید
باران:خب کیه؟
من:بهش خیره شدم ولی نفهمید
باران ( با صداي لرزون) : خب كيه بگو؟
من:تو چشماش نگاه کردمممم!!!بازم نفهمیدی؟
باران یهو زد زیر گریه....
من:باران؟ تروخدا آروم باش باران؟؟؟؟
باران:رامبد حالت خوبه؟چی داری میگییییییی؟؟؟!
من:آره خوبه خوب!بالاخره حرف دلمو زدم و گفتم که کیو دوست دارم
باران:رامبد بس کن!پس م چی؟چرا باهاش همچین کاری میکنی؟
من:بخدامجبور بودم راهی نداشتم تو تمام صحبتات با من فقط راجع به م بود !مجبور بودم که بذارم خودت باشی تا بشناسمت نمیخواستم تو انتخابم اشتباه کنم
باران:امکان نداره!وای مگه میشه(همچنان باگریه)،تو این مدت این توذهنت بوده و منه احمق...
من:باران آروم باش؛بخدادوست دارم!ازهمون روز اول که توکافی شاپ دیدمت دوست داشتم
اونروزکه دیدمت یهو بهم ریختم،دیونه شده بودم تو راه برگشت همش فک میکردم که چی میخوام چی درسته وچی غلط..
باران:م چی میشه؟داغون میشه!یک ماهه داری میگی دوسش داری و شرط و شروط و....!
من:خودم باهاش حرف میزنم زمان بگذره درست میشه نگران نباش فق به حرفای امشبم فک کن
باورکن که دوست دارم میدونم سخته اما بخدا راستشو میگم
من:ببخشید که نگفتم میترسیدم از دستت بدم میترسیدم بگی نه میترسیدم م ناراحت شي..
اما دیگه تحملش برام سخت شده بود
دیگه نمیتونستم نگم و فقط از دور کنارت باشم و مثه یه برادر
دلوزدم به دریا!من دوست دارم حالادیگه تصمیم باتویه

بعدم که حرفای معمولی . شب بخیر و باران عین دیونه هاشده بود

X بازدید : 18 یکشنبه 21 آبان 1391 نظرات (0)

با يه مسيج شرو شد...
يه مسيج ساده كه حاوي متن زير بود :
سلام خوبي چه خبر؟ نميشناسي منو؟انقد زود يادت رفته؟ و ...
منم تو يه ثانيه از تعجب شاخ دراوردم و گفتم:
نه!!!! به جا نميارم شما؟
خلاصه از زير زبونش كشيدم كه خانوم ((م)) هستش از دوستان قديمي كه يه صحبتايي  قبلا  از رو كنجكاوي و حس بچگونه  باهاش داشتم
اين طرفو من هيچوقت نديده بودم و خيلي برام جالب شد كه ببينمشو رودر رو باهاش صحبت كنم برا همين با هزارو يك جور ترفند باهاش قرار گذاشتم
بالاخره روزی که باید میدیدمش رسيد و منم رفتم كه ببينمش...
كه طرف با يكي از دوستاش رسيد...
(چشاتونو كامل باز كنيد چون تازه داره شروع ميشه)
دوستش دور تر موند تا اينكه (( م )) به من رسيد و بعدش رفت...
ميدونيد راستش قبل از رفتنش چند ثانيه اي چشام روش قفل شد... چيه؟ چپ نگاه نكنين... هنوز مونده...
با ((‌ م )) رفتيم تو كافي شاپ و شروع كرديم به حرف زدن از گذشته و خنديدن به كارامون...
1 ساعت گذشت و بعدش باهم رفتيم به يه كافي شاپ ديگه كه دوستاش بودن قرار شد اگه رفتم داخل جدا برم كه دوستاش نفهمن_ البته به جز اوني كه باهاش اومد و ميدونست ( اسمش باران بود)...
كنار دوستاش نشست و شرو به حرف زدن كردن منم ميز كناري نشستم و زير چشي نگاه ميكردم...
خسته شدين باشه بابا اصل ماجرارو ميگم:
ميدونيد جاي نگاه كردن به (( م )) كل نگام رو باران بود. خب نميدونم چه حسي بود ! عين ديونه ها نگاش ميكردمو منتظر نگاه و يه لبخند بودم ولي اون اصلا محلي نذاشت...
خب بايدم اينجور ميبود انتظارم بيجا بود.
((‌ م ‌)) و باران رفتن كه سفارش بدن منم پشت سرشون رفتم ...
ميدونيد اونجا ديگه دوستاشون ديد نداشتن برا همين شيطون شدم و تونستم حرف بزنم:
سلام كردم حالشونو پرسيدم و همش باران و اون چشاي درشت عسليشو نگاه ميكردم... عجيب بود حس ميكردم خيلي ميشناسمش خيلي حس نزديكي ميكردم عجيب بود.
حالا افكار مارو ببينيد كه تو اون لحظه چي بود:
افكار من: چقدر چشاش درشت و زيباست
چرا نميتونم نگاهمو ازش جدا كنم؟ مگه چي داره ؟ چرا قلبم داره از جاش در مياد
افكار باران:
اولین باری بود که همچین کاری به خاطر دوستم انجام میدادم،ازوقتیم که باهم اومدن داخل کافی شاپ استرسم صدبرابرشد،حتی یک لحظه ام نشدکه نگاش کنم تموم بدنم میلرزید،من و ((م)) رفتیم که سفارش بدیم انتظارنداشتم که اونم پشت سرمون بیاداما...باهم حرف میزدیم که دیدم داره میادطرفمون اما انقدگیج شده بودم که نفهمیدم اونه،سلام یادم رفت،اومد نزدیکتر وسلام کرد،یه کوشولوخندیدم ،نمیفهمیدم داره چی میگذره یهو برگشت گفت قیافت چقد شرره!خندم گرفت نمیدونم چی باعث شده بوداینوبگه اما راستش خوشم نیومدازحرفش

 

 

تا اينجا باشه باقيشو تو قسمت دوم ميگم

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 23
  • بازدید سال : 36
  • بازدید کلی : 369