loading...
we love ، you love
X بازدید : 17 یکشنبه 21 آبان 1391 نظرات (0)

با يه مسيج شرو شد...
يه مسيج ساده كه حاوي متن زير بود :
سلام خوبي چه خبر؟ نميشناسي منو؟انقد زود يادت رفته؟ و ...
منم تو يه ثانيه از تعجب شاخ دراوردم و گفتم:
نه!!!! به جا نميارم شما؟
خلاصه از زير زبونش كشيدم كه خانوم ((م)) هستش از دوستان قديمي كه يه صحبتايي  قبلا  از رو كنجكاوي و حس بچگونه  باهاش داشتم
اين طرفو من هيچوقت نديده بودم و خيلي برام جالب شد كه ببينمشو رودر رو باهاش صحبت كنم برا همين با هزارو يك جور ترفند باهاش قرار گذاشتم
بالاخره روزی که باید میدیدمش رسيد و منم رفتم كه ببينمش...
كه طرف با يكي از دوستاش رسيد...
(چشاتونو كامل باز كنيد چون تازه داره شروع ميشه)
دوستش دور تر موند تا اينكه (( م )) به من رسيد و بعدش رفت...
ميدونيد راستش قبل از رفتنش چند ثانيه اي چشام روش قفل شد... چيه؟ چپ نگاه نكنين... هنوز مونده...
با ((‌ م )) رفتيم تو كافي شاپ و شروع كرديم به حرف زدن از گذشته و خنديدن به كارامون...
1 ساعت گذشت و بعدش باهم رفتيم به يه كافي شاپ ديگه كه دوستاش بودن قرار شد اگه رفتم داخل جدا برم كه دوستاش نفهمن_ البته به جز اوني كه باهاش اومد و ميدونست ( اسمش باران بود)...
كنار دوستاش نشست و شرو به حرف زدن كردن منم ميز كناري نشستم و زير چشي نگاه ميكردم...
خسته شدين باشه بابا اصل ماجرارو ميگم:
ميدونيد جاي نگاه كردن به (( م )) كل نگام رو باران بود. خب نميدونم چه حسي بود ! عين ديونه ها نگاش ميكردمو منتظر نگاه و يه لبخند بودم ولي اون اصلا محلي نذاشت...
خب بايدم اينجور ميبود انتظارم بيجا بود.
((‌ م ‌)) و باران رفتن كه سفارش بدن منم پشت سرشون رفتم ...
ميدونيد اونجا ديگه دوستاشون ديد نداشتن برا همين شيطون شدم و تونستم حرف بزنم:
سلام كردم حالشونو پرسيدم و همش باران و اون چشاي درشت عسليشو نگاه ميكردم... عجيب بود حس ميكردم خيلي ميشناسمش خيلي حس نزديكي ميكردم عجيب بود.
حالا افكار مارو ببينيد كه تو اون لحظه چي بود:
افكار من: چقدر چشاش درشت و زيباست
چرا نميتونم نگاهمو ازش جدا كنم؟ مگه چي داره ؟ چرا قلبم داره از جاش در مياد
افكار باران:
اولین باری بود که همچین کاری به خاطر دوستم انجام میدادم،ازوقتیم که باهم اومدن داخل کافی شاپ استرسم صدبرابرشد،حتی یک لحظه ام نشدکه نگاش کنم تموم بدنم میلرزید،من و ((م)) رفتیم که سفارش بدیم انتظارنداشتم که اونم پشت سرمون بیاداما...باهم حرف میزدیم که دیدم داره میادطرفمون اما انقدگیج شده بودم که نفهمیدم اونه،سلام یادم رفت،اومد نزدیکتر وسلام کرد،یه کوشولوخندیدم ،نمیفهمیدم داره چی میگذره یهو برگشت گفت قیافت چقد شرره!خندم گرفت نمیدونم چی باعث شده بوداینوبگه اما راستش خوشم نیومدازحرفش

 

 

تا اينجا باشه باقيشو تو قسمت دوم ميگم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 15
  • بازدید سال : 28
  • بازدید کلی : 361