loading...
we love ، you love
X بازدید : 14 دوشنبه 22 آبان 1391 نظرات (0)

به اينجا رسيديم كه برا سفارش رفتيمو و خودتون خونديد ديگه ...
بعدش اونا رفتن نشستن منم پشت سرشون رفتم. بعد از خوردن بستني من ديگه رفتم اونا موندن با دوستاشون...
تو راه برگشت همش تو فكرش بودم لبخندش از ذهنم پاك نميشد...( كي ؟ (( م )) !!!!!! نه بابا بارانو ميگم )
چند روز گذشت و من همش به اون فكر ميكردم ثانيه به ثانيه... خلاصه از هر راهي كه شد شمارشو گير آوردم و شروع كردم به صحبت در مورد (( م )) چون تنها بهونم بود.
بد نگام نكنيد!!! بد جنس و بي انصاف نيستم گاهي آدم ناچاره بد باشه...
بهش گفتم به عنوانه يه خواهر باهام در تماس باشه اينجوري هم خودم ميشناختمش دقيق هم اون منو ميشناخت
يكم بد جلوه ميكنه ميدوونم اما خب گفتم كه گاهي مجبوريم.
زمان ميگذشت و من مجبور بودم تظاهر كنم كه (( م )) رو دوست دارم و حتي بهش ابراز علاقه كنم كه شك نكنن خيلي ميترسيدم كه از دست بدمش نبايد اشتباه ميكردم تصميم گيري سخت بود.
يك ماهي گذشت و خيلي بهش نزديك شده بودم تا اونجا كه راه ميداد باهاش در تماس بودم راستش انقد از ، از دست دادنش ميترسيدم كه گاهي ميگفتم تا ابد اينجور ادامه بدم اما نشدني بود
بلاخرا دلو به دريا زدمو باهاش تماس گرفتمو تصميم داشتم بهش بگم كلي منو من كردم و اين بود حرفاي ما :
من:باران اینی که میخوام بگم آمادگیه شنیدنشو داری؟
باران:آره بگو   
من:فقط آروم باشی مطمینی میخوای بدونی
باران:داری میترسونیم بگو دیگه
من: باران من راستش تواین مدت که با م بودم یکی دیگه رو دوست داشتم
باران:چی گفتی؟؟؟؟؟؟
من:یه نفره دیگه رو میخوام
باران:نمیفهمم چی میگی!پس م چی؟؟؟
خب حالا کی هست ؟بگو شاید بتونم کمکت کنم
من:یکیه که تو چشماش نگاه کردم ولی نفهمید
باران:خب کیه؟
من:بهش خیره شدم ولی نفهمید
باران ( با صداي لرزون) : خب كيه بگو؟
من:تو چشماش نگاه کردمممم!!!بازم نفهمیدی؟
باران یهو زد زیر گریه....
من:باران؟ تروخدا آروم باش باران؟؟؟؟
باران:رامبد حالت خوبه؟چی داری میگییییییی؟؟؟!
من:آره خوبه خوب!بالاخره حرف دلمو زدم و گفتم که کیو دوست دارم
باران:رامبد بس کن!پس م چی؟چرا باهاش همچین کاری میکنی؟
من:بخدامجبور بودم راهی نداشتم تو تمام صحبتات با من فقط راجع به م بود !مجبور بودم که بذارم خودت باشی تا بشناسمت نمیخواستم تو انتخابم اشتباه کنم
باران:امکان نداره!وای مگه میشه(همچنان باگریه)،تو این مدت این توذهنت بوده و منه احمق...
من:باران آروم باش؛بخدادوست دارم!ازهمون روز اول که توکافی شاپ دیدمت دوست داشتم
اونروزکه دیدمت یهو بهم ریختم،دیونه شده بودم تو راه برگشت همش فک میکردم که چی میخوام چی درسته وچی غلط..
باران:م چی میشه؟داغون میشه!یک ماهه داری میگی دوسش داری و شرط و شروط و....!
من:خودم باهاش حرف میزنم زمان بگذره درست میشه نگران نباش فق به حرفای امشبم فک کن
باورکن که دوست دارم میدونم سخته اما بخدا راستشو میگم
من:ببخشید که نگفتم میترسیدم از دستت بدم میترسیدم بگی نه میترسیدم م ناراحت شي..
اما دیگه تحملش برام سخت شده بود
دیگه نمیتونستم نگم و فقط از دور کنارت باشم و مثه یه برادر
دلوزدم به دریا!من دوست دارم حالادیگه تصمیم باتویه

بعدم که حرفای معمولی . شب بخیر و باران عین دیونه هاشده بود

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 12
  • بازدید سال : 25
  • بازدید کلی : 358